امروز روز اول آغاز فعالیت من درمدارس و پیش‌دبستانی‌ها، بعد از تعطیلات بود، بی‌صبرانه منتظر دیدن بچه‌های نازنینم بودم. با وصف اینکه در ایام نوروز از طریق تلفن با اکثر بچه‌ها در تماس بودیم، لحظه ورود به کلاس اشکم درآمد بچه‌ها همه به سمتم دویدند و من را محکم بغل کردند و گفتند چرا هفته قبل نیامدی ما دل‌هایمان تنگ شده بود بعد از حال واحوالپرسی با بچه‌ها کنارهمدیگر از نحوه گذراندن نوروز صحبت کردیم.
پریا گفت: ما به روستای اقوام رفتیم، فاطمه با پدر و مادرش به کربلا سفر کرده بود و خاطرات سفرش را برای ما تعریف می‌کرد و…

بعد کتاب را به بچه‌ها نشان دادم گفتم به نظر شما چه اتفاقی افتاده؟ هادی گفت: از جنگل می‌ترسد، مهدی گفت: از خواب پریده و داره میدوه و…

حین بلندخوانی همه ساکت غرق در کتاب شده بودند متن کتاب برای بچه‌ها آشنای آشنا بود. چیزی که بارها در موردش گفتند و شنیدند. خلاصه در پایان کتاب از بچه‌ها خواستم چیزهایی که می‌ترسند را نقاشی کنند حتی اگر نمی‌توانند نقاشی کنند بنویسند، فاطمه از آندره( یک شخصیت کارتونی ) می‌ترسید، یاسمن از تمساح ولی نکته جالب‌تر سفید بودن کاغذ چند تا از بچه‌ها بود، وقتی پرسیدم شما از چه چیزهایی می‌ترسید هادی گفت من از زلزله می‌ترسیدم ولی الان که سیل را دیدم دیگر از زلزله نمی‌ترسم و کلی دلم برای بچه‌های سیل‌زده می‌سوزد چون ما با این شرایط حالمان از آن‌ها بهتر است. جالب بود این نظر چند تای دیگر از بچه‌ها هم بود، می‌شه گفت: برای مردم سرپل آمدن این سیل یک‌جورهایی فرصتی بود برایشان تا خودشان را پیدا کنند و اینکه حس همدردی و کمک‌رسانی را دوباره در وجودشان شکوفا کنند علی‌رغم تمام سختی‌ها و مشکلاتشان.

مربی: شکوفه امیریان

محل اجرا: مدرسه استثنایی سرپل ذهاب

بیشتر بخوانید: