من با فاطمه برادرزاده‌ام و یسنا خواهرزاده‌ام هر شب یک کتاب می‌خوانیم. کاردستی و نقاشی هم می‌کشیم. وقتی من کار داشته باشم فاطمه برای یسنا کتاب می‌خواند.
امشب هم تصمیم گرفتیم کتاب احساس‌های خرگوشی قسمت (خرگوش کوچولوی ترسو(
را بخوانیم.
قبل از بلندخوانی از ترس‌هایمان صحبت کردیم. یسنا هم مثل خاله‌اش از سوسک میترسد.
از تنهایی توی اتاق خوابیدن می‌ترسد. فاطمه هم از ترس‌هایش گفت. ولی او از سوسک نمی‌ترسد برعکس ما که فراری هستیم، او لهش می کند.

کتاب را بلندخوانی کردم. به پایان کتاب که رسیدیم داشتم سوالات قسمت آخر را ازشان می‌پرسیدم.
در اتاق که نیمه باز بود یکهو آرام باز و بسته شد. چون باد می‌آمد.
هر سه‌تایمان یکدیگر را نگاه کردیم و یسنا و فاطمه جیغ زدند.
یسنا پرید بغلم و فاطمه پشت سرم پنهان شد و دیدم از ترس چشمانشان را بسته‌اند. من هم که می‌خندیدم. چشمان‌شان را که باز کردند دوباره در صدا داد و جیغ کشیدند.
با آن‌ها صحبت کردم. گفتم باد می‌زند به در برای همین دارد باز و بسته می‌شود.
گفتم دست بگذارید روی قلبتان. چطور است؟
گفتند مثل خرگوشی دارد تالاپ و تولوپ می‌زند.
یسنا هم جسورانه بلند شد و گفت من نمی‌ترسم. نزدیک به در شد و برگشت.
دفعه دوم گفت من نمیییی‌ترسم و در را کامل باز کرد و یک آخییییشی گفت.
خندیدیم و صحبت کردیم و رفتیم کاردستی خرگوش را درست کردیم.

مربی: امیره رمکانی

محل اجرا: بلندخوانی در منزل، شهرستان قشم، استان هرمزگان

بیشتر بخوانید: