امروز تصمیم گرفتم چون بچه‌ها بیشتر در چادر زندگی می‌کنند و شاید بعضی وقت‌ها دچار ترس و نگرانی شوند، کتاب من مترسکم ولی می‌ترسم را برایشان بخوانم وقتی‌که به روستا رسیدیم، فهمیدیم که روز قبل درگیری شدیدی بین مردم روستا صورت گرفته و بچه‌ها به‌شدت ترسیده بودند پس بلافاصله شروع به خواندن داستان کردم.

در ابتدا بچه‌ها گفتند ما نمی‌ترسیم اما از چهره‌های درهم‌رفته‌شان می‌شد فهمید در دلشان چه می‌گذرد، در پایان پس از بازی و گوش دادن آهنگی در مورد خوب و بدی زندگی بچه‌ها صبحانه نوش جان کردند.

مربی: خانم شهرکی مسرور

محل اجرا: حاشیه‌ی زابل، سیستان و بلوچستان

بیشتر بخوانید: