امروز مورخ ۲۶ /۴ /۹۸ روز چهارشنبه، طبق معمول هر هفته بچهها برای گرفتن کتاب داستان به کتابخانه آمدند و ابتدا کتابهایی را که قبلاً برداشته بودند تحویل دادند و کتاب جدید برداشتند و من هم در انتخاب کتاب به آنها کمک کردم.
بعد به بچهها گفتم که میخواهم برایشان داستان بخوانم همه دست زدند و هورا کشیدند، راستش من هم با خوشحالی آنها روحیه گرفتم و اشتیاقم برای کتاب خواندن بیشتر شد. کتاب المر را انتخاب کردم و برای آنها خواندم هنگام کتاب خواندن از بچهها پرسیدم (اگر جای المر بودند با چه چیزی خود را رنگ میکردند؟) بعضیها گفتند با استفاده از مداد رنگی فیلی رنگ، بعضیها گفتند: میرویم توی شن. همهی بچهها خندیدند.
در آخر داستان هم دو دانشآموز همزمان باهم گفتند که من امروز المر را با خود میبرم بعد یکی دیگر گفت: من میبرم بعدی گفت: من میبرم، من به آنها گفتم: که ما دو جلد از این کتاب راداریم خیلی خوشحال شدند و هرکدام یک جلد را برداشتند بعد همهی بچهها با من خداحافظی کردند.
یکی از بچهها به من گفت: راه خانهی ما دور است اما چون کتاب داستان همراهم است و درراه آن را میخوانم، به خانه که میرسم خستگیام یادم میرود بعد بچهها به خانهی خود رفتند. امروز هم یک روز خوب برای من و بچهها بود.
مربی: اسما قنبرزهی
محل اجرا: کتابخانه عشایری زاهدان، سیستان و بلوچستان