مکان: استان کرمانشاه، شهرستان دالاهو، شهر ریجاب، کتابخانه با من بخوان ریجاب
نام مربیان: فریبا زارعی، هدی خاطری
نام کتاب: شش مرد
تاریخ: ۱۴۰۰/۱۰/۲۲
امروز وقتی به کتابخانه رسیدم چندتا از پسرهای گل منتظر باز شدن کتابخانه بودند با هم وارد کتابخانه شدیم وبه ثبت کتابهای برگشتی آنها پرداختم.
در این میان محمد که پسر باهوشی است گفت خاله نقاشی فصلهای سال را به همراه توضیحات آن کشیدم.
به راستی نقاشیهای جالبی بود و متن متناسب با فصلها را به خوبی توضیح داده بود.
بعداز آن هر کدام به مطالعه مشغول بودند و بعداز کمی که تعداد کودکان بیشتر شده بود تصمیم گرفتم برایشان کتاب شش مرد را بلندخوانی کنم چون یک نفر از کودکان روحیه تهاجمی داشت و با زور البته به شوخی کتابهای انتخابی دیگران را از آنها میگرفت تا خودش بخواند.
پیش از شروع بلندخوانی، کتاب را به کودکان معرفی کردم و نام نویسنده کتاب را به آنها گفتم از کودکان پرسیدم که آیا نویسنده را میشناسند که متاسفانه هیچکدام از آنها نمیشناختند ولی بعد از آنکه به آنها گفتم ابن نویسنده، کتاب محبوب المر را نیز نوشته، کودکان مشتاقانه منتظر شروع بلندخوانی بودند.
سپس از آنها در مورد موضوع داستان پرسیدم که هر کدام جوابهای متفاوتی دادند، محمد گفت: درباره شش پیرمرد خسته، احسان گفت: شش مرد کشاورز، امیرحافظ گفت: شش مرد توی بیابان گیر می افتند.
بعد از شروع بلندخوانی کم کم متوجه موضوع شدند و مشتاقانه پیگیر داستان بودند و از اینکه شش مرد روحیه جنگ افروزی داشتند و دنبال سرباز و ارتش جنگی بودند، کودکان را هم هیجانزده کرده بود، خصوصا که وحید گفت خاله ما هم بعد از بلندخوانی کمی جنگ کنیم خیلی دلم میخواهد با دوستانم کشتی بگیرم گفتم حالا بزار بقیه داستان را بخوانیم و در انتهای داستان اگر مایل بودید آنوقت همان کار را انجام میدهیم.
زمانی که داستان به جایی رسید که سربازان اشتباهی اعلام جنگ میکنند و جنگی بدون علت رخ داد. محمد گفت خاله من از جنگ و دعوا بیزارم همیشه جنگ خرابی به بار میاره و هیچ چیزی درست نمیشود و کسی هم خوشحال نمیشود.
در ادامه حرفهای محمد احسان گفت خاله تازه تموم ثروتهاشون را هم از دست دادند و چه ضرر بزرگی کردند
اسرا گفت با فکر اشتباه تصمیم بدی گرفتند و این نتیجه کارشان شد.
گفتم حالا به نظر شما علت جنگ و شکست شش مرد چه بوده؟
محمد گفت: زیاده خواه بودن و ثروت بیشتری خواستن، اسرا گفت: قانع نبودن، امیر حافظ گفت: با شک و تردیدی که در ذهن خودشان به وجود آمده بود جنگ را شروع کردند.
از کودکان پرسیدم اگر شما به جای شش مرد بودید چه می کردید؟
وحید گفت: من همین کار را میکردم، محمد گفت: اصلا موافق جنگ نیستم و به جای جنگ و آدم کشی پولم را برای اختراعات خرج میکردم
و بقیه هم گفتند جنگ به ضرر همه است.
کودکان اکثرا در بحث مشارکت داشتند و احساس خودشان را در مورد جنگ و خونریزی بیان کردند و دوستی و صلح را به هرچیزی ترجیح می دادند از وحید پرسیدم حالا به نظر تو دعوا کردن چیز خوبی است خندید گفت نه ما با هم شوخی میکنیم و گرنه با هم دوست دوست هستیم.
بعداز بلند خوانی تعدادی از کودکان به خانه برگشتند و متوجه شدم، محمد و زانیار دو برادر با وسایل بازی کتابخانه صحنه ای از جنگ و سپاه هر دو گروه داستان رو به نمایش کشیدند و اسرا هم در گوشهای برای رویا کتاب میخواند.
در این هنگام نسا و مادرش از کودکان طرح خواندن با خانواده به کتابخانه مراجعه کردند درباره نسا و میزان پیشرفت او صحبت کردیم و مادرش از حس سیریناپذیر نسا در مورد داستانها برایم میگفت که باید هر روز و شب حتما یک داستان را چندینبار برایش بخوانیم که خودش بتواند از حفظ برای بقیه تعریف کند.
در آخر کودکان بعد از اتمام بازیشان، بدون آنکه من به آنها چیزی بگویم خودشان شروع به مرتب کردن کتابخانه کردند.