به علت گلودرد و سرماخوردگی زیادی که دخترم داشت تصمیم گرفتم او را به دکتر ببرم و درحالیکه آماده میشدم برم دکتر به این فکر افتادم که چند کتاب با خودم بردارم که اگرچند تا بچه آنجا دیدم برایشان بلندخوانی کنم.
ساعت ۴:۳۰ بود که با دخترم سوار ماشین شدیم ازآنجاییکه ترافیک بود. تصمیم گرفتم که از کوچهها بریم تا زودتر به مطب دکتر برسم. دریکی از کوچهها دیدم چند تا پسربچه فوتبال بازی میکنند. به این فکر افتادم که برای اینها هم بلندخوانی کنم.
ازآنجاییکه برنامه داشتم روز بعد به روستا برم و برای بچههای روستا بلندخوانی داشته باشم یک زیرانداز برداشتم و گذاشتم داخل ماشین از ماشین پیاده شدم رفتم سمت بچهها از آنها پرسیدم آیا دوست دارند برایشان کتاب بخوانم خوشبختانه پذیرفتند و به آنها گفتم تا من زیرانداز را پهن میکنم شما بروید از پدر مادرهایتان اجازه بگیرید و بیایید. وقتی آمدند باهم نشستیم و کیسه کتاب را در اختیارشان گذاشتم گفتم هرکدام را دوست دارید انتخاب کنید و از دختر ۷ساله خودم خواهش کردم که از ما فیل و عکس بگیرد.
خیلی خوشحالم از اینکه برای این بچهها بلندخوانی کردم و آنها خیلی دوست داشتند و از من قول گرفتند که برای فردا عصر بازهم برم و برایشان کتاب بخوانم.
مربی: سحر فرزان
محل اجرا: جیرفت، کرمان