برای کارگران معدن زیر آوار
معدن زغال سنگ کجاست؟ شما میدانید؟
من با سفرهای نان، نانِ گرم، با کاسهای آش، آشِ گندم، میروم به آنجا که بابام میگوید معدنِ زغالسنگ است. جایی که او کارمیکند. کاری که سفرهی خالی ما را پر از نان میکند.
صبحِ سحر است و دهکده خلوت و آرام. صدای هاپهاپ سگها را میشنوم. خروسِ دُم حنایی، روی چینهی گِلی نشسته ومیخواند: «قوقولی قوقو!»
– آهای خروسی منام! مهتاب دخترِ بابا اکبر! آیا تو میدانی معدنِ زغالسنگ کجاست؟
خروسی میگوید: «معدن زغالسنگ؟ میدانم! میدانم! آنجا که قوقولیقوقوی من نیست. اگر به معدن میروی، آوای مرا هم ببر!»
بابام میگوید: «توی معدن صدا خیلی زیاد است. صدای انفجار دینامیت! صدای تارتارِ متهها. صدایی که گوش را میآزارد. صدای واگنها که روی ریلها کشیده میشوند!»
بانگ خروس را در سفره میگذارم و راه میافتم. باید بروم وآنجا که بانگ هیچ خروسی نیست پیدا کنم. همان جا که معدن زغالسنگ است.
راه به پایان میرسد. سپیده از کوههای خاور سر میزند. ستارهها به خواب میروند. پرندهها بیدار میشوند. کوهها سلام میکنند. نسیم میآید و با موهایم بازی میکند. چه خنک است! مانند آب چشمه.
ـ آهای نسیمِ خنک، تو میدانی معدن زغالسنگ کجاست؟
نسیم به دست و پایام میپیچد. از گردن و صورتام بالا میرود. مثلِ گلِ پیچک. آه نسیم چه مهربان است!
نسیم میگوید: «مهتاب، دختر بابا اکبر! میدانم، میدانم! آنجا که نسیم نیست. اگر به معدن میروی گیسویی از مرا هم بچین و با خود ببر!»
گیسویی از نسیم میچینم. در سفره میگذارم. کنار ستاره و نان. بابام میگوید: «هوای معدن سنگین است. مثلِ سُرب یا آهن، آنجا نمیشود آسوده نَفَس کشید، مانند هنگامی که در کوه و دشت، میان گندمها و لالهها نَفَس میکشیم، هوای سنگین، کارگرها رابه سرفه میاندازد.» اگر معدنِ زغالسنگ را یافتم، نسیمِ خنک را به آن میسپارم تا معدن هم هوای تازه داشته باشد.
میروم و میروم. از روی سبزهها، از کنار جویبارها، از زیرِ درختها، از پای سنگها، از میانِ رودها یا از روی پُلها. چهقدر راه معدن دور است! خستهام! کنار رود مینشینم. صدای آب را خیلی دوست دارم. آب از روی سنگها میغلتد و به پایین میریزد. از زیر سنگی بزرگ آب زلال میجوشد و بیرون میریزد. زنی با یک کوزه کنار سنگ نشسته است. شاید او بداند معدنِ زغالسنگ کجاست.
ـ آهای بانوی آبها، تو میدانی معدنِ زغالسنگ کجاست؟
بانو کوزه را پیش میگذارد و میگوید: «مهتاب، دختر بابا اکبر! میدانم، میدانم! آنجا که آواز رود و آبِ چون آینه نیست. اگر به معدن میروی، این کوزهی آب را هم ببر!»
کوزه پُر از آب خنک است. بابا اکبر میگوید: «ما در تاریکی معدن بر سنگهای زغال، مته میزنیم. عرق میریزیم. گَردِ زغال، گلو را خشک میکند و سینه را خراب. صورت را سیاه میکند و تن را رنجور. افسوس برای آب تازه! افسوس برای لحظهای نشستن در کنار رود!»
از نیمروز خیلی گذشته، معدن را پیدا میکنم. معدن زیرِ کوه سیاه است. اکنون میفهمم! معدنِ زغالسنگ زیرِ زمین است. آنجا که نه بانگ خروس است، نه ستاره، نه نسیم، نه آفتاب و نه آب و نه گُل.
به درونِ معدن میروم. بابا اکبر را پیدا میکنم. خسته است. گَردِ زغال چهرهاش را پوشانده است. دانههای عرق روی گردناش برق میزند. لباساش آبی رنگ است و چکمههایاش سیاهِ سیاه، رنگ سنگهای زغال. سرش را بلند میکند. مرا که میبیند، میخندد. خیلی خوشحال میشود. میگوید: «مهتابجان چرا به معدن آمدی؟»
نگاهاش میکنم. چهقدر خسته است، میپرسم: «راستی بابا اکبر تو چرا به جایی میآیی که نه صدای خروس است، نه آب و آفتاب و نه ستاره و نسیم و گل؟»
بابا اکبر با دستهای بزرگاش دستام را میگیرد و میگوید: «از آتش همین زغال سنگ است که آهن هست. آهن که با آن خانه میسازند. مدرسه و پُل میسازند. ماشین و بیمارستان میسازند. الاکلنگ وسُرسُره میسازند. اینها همه از آتش زغال سنگ است!»
وای چه خوب! اکنون میفهمم که بابام و دوستاناش چه کار بزرگی میکنند. سُفره را به دستاش میدهم. نانِ گرم وآشِ گندم، بانگ خروس و ستاره، نسیم با آفتاب، آب سردِ کوزه با خوشهی گُل.
به بابا اکبر میگویم: «اینها همه برای شماست. برای شما که بانگ خروس و ستاره، نسیم با آفتاب، آبِ رود و گُل را جا میگذارید و برای دیگران به درون معدن سیاه میآیید».
چشمان بابا در تاریکی معدن میدرخشد. چه بابای مهربانی! بابا هر چه را که در سفره و کوزه است با دوستاناش قسمت میکند. خوشهی گُل را هم روی یک سنگ میگذارد. تا یاد دوستانی که دیگر با آنها نیستند همراه آنها باشد!
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.