خاطره ای از یک کتابخوانی
قرار بود با همکارم که دوست عزیزم هم بود، در کلاس با من بخوان، داستانی درباره دعوا کردن برای بچه ها اجرا کنیم. من و دوستم تصمیم گرفته بودیم قبل از داستانخوانی، یک دعوای نمایشی داشته باشیم. وقتی وارد کلاس شدیم، کتاب داستان را دستم گرفتم. همکارم گفت امروز نوبت من است که داستان را بخوانم. اما من کتاب را به او ندادم. بعد او را هل دادم به عقب. و با هم به شکل نمایشی شروع به مشاجره کردیم.
یکی از مربیان ورزش که بیرون کلاس بود، هم به خیال اینکه ما داریم با هم دعوا میکنیم، آمد جلو و سعی داشت ما را آشتی بدهند. بچه ها هم وارد معرکه شده بودند و وسط دعوای ما برای اول قصه خواندن پادرمیانی میکردند . بعد که حسابی دعوا راه انداختیم، به بچه ها ماجرا را گفتیم. اینکه همه چیز فقط برای این بود که بچه ها ببینند با هم دعوا کردن و خودخواهی چقدر میتواند آزار دهنده باشد.
آن روز بچه ها خیلی بیشتر به داستان ما توجه نشان دادند و حتی آقای مربی ورزش هم میانشان نشست و به قصه گوش داد.
خاطرهای از «نرگس تاجیک» از آموزگاران انجمن پویش
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.