همراه با سپهر و مادر عزیزش راهی روستا شدیم، طبق معمول بچهها همه آماده بودند و آمده بودند، ۱۷را همراه خودم برده بودم، بچهها نشستند و شروع کردم به بلندخوانی کتاب، در حین خواندن کتاب قسمتی که موش را به خاطر ظاهرش قضاوت میکردند از بچهها پرسیدم تا حالا با همچین صحنهای آشنا شدید؟ یکی از بچهها به بچهای دیگر که چهرهاش کمی سبزهتر بود اشاره کرد و گفت: وقتا اینها به اینجا آمدند، کسی با او دوست نمیشد، داستان را ادامه دادم تا رسیدم به قسمتی که موش اولین کسی بود که به خوک کمک کرد، از بچهها پرسیدم تا حالا کسی براش پیش آمده، بچهها اولش چیزی نگفتند، من به بچهها گفتم: بچهها من تو مدتی که آمدم دوشخراط یک تجربه از این اتفاق داشتم و اشاره کردم به ستایش ( کسی که همیشه تو گروه بندیهای بچهها باهاش مشکل دارند و داخل گروه راهش نمیدهند) گفتم با اینکه بعضیها ستایش را داخل گروهشان راه ندادند ولی هروقت کسی چیزی نیاز داشت ستایش با مهربونی بهش میداد و خطاب به ستایش گفتم ستایش جان من به نمایندگی از همه بچهها ازت تشکر میکنم. لبخند زیبایی روی چهره ستایش نشست و احساس میکنم دو جلسه است بچهها با او خیلی بهتر رفتار میکنند .
پس از اتمام کتاب یک اوریگامی خیلی ساده از صورت به بچهها آموزش دادم و گفتم این صورت شما میتواند یکی از شخصیتهای کتاب باشد، پس بچهها مشغول شدند به ساخت هرکدام از شخصیتهای کتاب، پسرها باوجود شیطنت زیادشان کارشان را خیلی زودتر از دخترها تمام میکنند و خیلی هم دوست دارند.
مربی: رحمانی
محل اجرا: کتابخانه صدرالواعظین، روستای دوشخراط، خوانسار